آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

الفبای عشقمان، آنیسا...

عزیز تر از جونم...

جونم برات بگه که الان که 18 ماهت شده؛ هزار ماشاالله به طور کامل و تقریبا واضح جملات دو و سه کلمه ای رو میگی. اسم و فامیل خودتم قشنگ میگی. اول هر جمله ای هم یه آنیسا میذاری.  مثلا: مامانی دست آ نیسا بوشور...  آنیسا غذا بوخوله.... غذا خوشزست... هر چیزی هم که میخوای بهمون بدی میگی بفما(بفرما) ماشاالله انقدر دایره لغاتت زیاده که نمی تونم همه رو واست بنویسم. کلماتی رو که به طور کامل نمی تونی بگی ایناست: دخنده (قشنگه)....... خداسس (خداحافظ) ..... منا (ملیکا) ........خندادی(زندایی)... دوخ و دوخ(تخم مرغ) اونروز اسباب بازیت روشن نشد . بعد یه دفعه گفتی: مامانی باتلی نداله.  راستی شما به طور کامل از پوشک گرفته شدی و خود...
18 فروردين 1393

اولین مسافرت 3 نفره

بعد از مدتها، بابایی و مامانی تونستن که برنامه شون رو هماهنگ کنن تا با هم بریم مسافرت. اون هم یه مسافرت 3 نفره، از نوع هوایی، به جزیره ی زیبای کیش... هوا فوق العاده عالی و دلپذیر بود. یه مسافرت 4 روزه که خیلی بهمون خوش گذشت. من هم تمام سعی و تلاشم رو کردم که به مامانی و بابایی خوش بگذره. هر چند که خیلی سوار کالسکه نشدم و خیلی از مواقع بغل بودم، ولی خوب دیگه چی کار می کردم، بچه بودم دیگه... همه جا رو رفتیم و گشتیم. گشت دور جزیره، کشتی یونانی، اسکله تفریحی، پلاژ، ساحل مرجان، پارک دلفینها، کشتی آکواریوم، کشتی تفریحی، موتور سواری، شو شب ایرانیا و خیلی جاهای دیگه...  هتل هلیا محل اقامتمون بود که جزء بهترین هتلهای 4 ستاره کیش بود. خل...
5 دی 1392

برای نخستین قدمها و شیرین زبانیهایت

اولین قدمهای زندگی آنیسا خانوم ما، 7 روز بعد از تولد 1 سالگیش بود. البته به طور کامل از 14 ماهگی شروع به راه رفتن کرد. همزمان با اون هم کلمات و جملاتی رو به زبون می آورد که از چندین ماه قبل به طور نا مفهومی روی زبونش می چرخید. اولین کلماتی رو که اون موقع ها می گفت، بابا و مامان بود. بعد ها، بَه بَه، دَدَ، آب می خوام و بیشترین کلمه مورد استفاده "بده" بود، که به لیست اضافه شد... و اما باباجون به مناسبت برداشتن اولین قدمهای نازنینت، گوسفندی رو برات قربونی کرد. اینها همگی از محاسن نوه ی ارشد اون هم از نوع دختره... البته چون پرنسس ما معمولاً صبح ها دیر از خواب بیدار میشه، و ما هم می خواستیم خواب زده نشه، قبل از رسیدن ما گوسفد رو قربونی کرده ب...
2 آذر 1392

یک سال با تو، ای زندگی...

آنیسای عزیز... اینم تولد یک سالگی شما به روایت تصویر، با حضور هر دو خانواده و مامان بزرگ ها. واسه درست کردن ریسه ها و کلاه بوقی ها و لباس و بال فرشته ات و کلیه تزیینات، من و بابایی از 10 روز قبل تا 3 نیمه شب بیدار بودیم؛ که نتیجه اش این شد دختر نازمون.    این گوسفندها هم گیفت هایی بود که از طرف شما به محدثه و ملیکا و ترانه جون تقدیم شد.      این هم ریسه، عکس های از تولد تا یک سالگیت؛ و اولین لباسهات بود.          و هم یه عکس خانوادگی. انقدر شما بهونه گرفتی که نشد خانواده، خانواده عکس بگیریم   و اما قسمت قشنگ ماجرا... ...
20 مهر 1392

هوا را از من بگیر، خنده ات را نه...

کسی چه می داند، که چه حسی دارد پدر بودن... آنگاه که فرزندت، جگرگوشه ات، دخترکت... برایت نمی خندد، خانه ات سوت و کور است، صدایش، صدای خنده هایش، نیست، نمی شنوی، شور و غوغایی نیست، گرمایی نیست، زندگی لذتی ندارد...  طفلکت سرما خورده، سرفه های سهمگینش، صدای خس خس سینه اش، می خراشد قلبت را، ویران می کند روحت را. در نگاه های ملتمسانه اش که سلامتی اش را می جوید، خنده اش را می خواهد و آرامشش را دنبال می کند در آغوشت... و تو کاری نمی توانی بکنی جز صبر، انتظار، دعا برای سلامتی اش، درون خودت فرو می ریزی و عاجزانه از خدایت می خواهی خنده اش را... خدایی که سپاسش می گویی هر روز و هر روز، بارها و بارها، برای آفرینش لبخند کودکی معصوم در وجودت، در ک...
7 مهر 1392

آرزوهای بزرگِ خانوم کوچولو...

دخترک ناز بابا..... الهی قربون اون قد و بالات که از حالا اینقدر برای بزرگ شدن و دلبری کردن عجله داری، لباس بابایی رو چرا پوشیدی آخه قشنگم. فدای اون خنده های شیرینت، با طنازی هات حسابی زندگیمون رو دلچسب کردی. غم روزگار دیگه کمتر من و مامانی رو با خودش درگیر میکنه. زندگی می کنیم با رشدت، پا گرفتنت، زبون باز کردنت، راه رفتن و دویدنت، و هزاران هزار آرزوی دیگه برای تو، آنیسای زندگی......   ...
27 شهريور 1392

1 ماه تا 1 سالگی...

امروز خانوم خوشگلمون 11 ماهه شد. یواش یواش دیگه داری روی پای خودت وایمیستی. فکر کنم تا قبل از اولین سالگرد تولدت بتونی بدون تکیه گاه بایستی و قدم هم برداری.  این روزها ماشالله اینقدر توی خونه اینور و اونور میری و مامانی رو خسته میکنی که نگو. همه ی این کارها و بازی کردن هات لذت زندگی رو صد چندان می کنه. امید و باور به بزرگ شدن و کامل تر شدنت، شور و شوقی رو در وجودمون زنده میکنه که وصف ناپذیره نازنین زندگی...         ...
18 شهريور 1392

دختر نازنینم، روزت مبارک !

  دختر ناز قشنگم،  همدم فردای بابا  سر بزار رو سینه من، حرف بزن برای بابا  این توئی شعر تولد، تویی آغازی دوباره  تویی از فصل بهاران، واسه آغازی دوباره    امروز روز دختر بود. روزت مبارک باشه خانوم کوچولوی قشنگمون. ایشالله که 120 ساله بشی و گوهر سلامتی همیشه توی وجودت لونه کنه. خنده و شادی تا ابد همدم چهره ی با نمکت باشه و همای سعادت در تمام طول زندگی روی دوشت خودنمایی کنه... نازنین بابا، با تمام وجود دوستت داریم و دم به دم سپاسگذار خدا قشنگی هستیم که زندگیمون رو با نور وجود تو روشن کرد.  تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد...      ...
16 شهريور 1392